جایگاه شهید «مرتضی عبدالهی» در نگاه رهبر انقلاب

رهبر انقلاب با خواندن کتاب «هواتو دارم» از «مرتضی عبدالهی» شهید مدافع حرم به عنوان جلوهای دیگر از رویشهای انقلاب یاد کردند که چگونه یک جوان دلاور با عقلانیت دهه ۹۰ و احساسات دهه ۶۰ به برترین سرانجام میرسد.
جمعه ۲۳ آبان مصادف با سالروز شهادت مرتضی عبدالهی؛ جوان مهندسی که وصیت کرده بود تا به احترام حضرت زهرا(س)، سنگ مزار هم برایش نگذارند تا شرمنده مزار مخفی فاطمه زهرا(س) و مزار خاکی ائمه بقیع نباشد.
رهبر معظم انقلاب در تقریظی بر کتاب «هواتو دارم» نوشتند: این نیز جلوهای دیگر از رویشهای انقلاب است؛ جوان دلاوری با عقلانیّت دهه ۹۰ و احساسات دهه ۶۰.. مصداق «الیه یصعد الکلم الطیب و العمل الصالح یرفعه..» با جهادی در بهترین راه و سرانجامی برترین سرانجام.. هنیئاً لأرباب النعیم نعیمُهم.. معرفت و صبر راوی (همسر شهید) در خور ستایش است.. گرامی و سربلند باد.
کتاب هواتو دارم در ۳۰۴ صفحه توسط انتشارات شهید کاظمی به چاپ رسیده و محمدرسول ملاحسنی پس از مصاحبه با ستاره زارع همسر شهید عبدالهی به داستان زندگی این شهید پرداخته که از سال ۱۳۸۵ آغاز و در سال ۱۳۹۷ تمام میشود؛ روایت ۱۲ سال از زندگی پُرپیچوخم و پر از لحظههای ناب یک قهرمان. داستان از یک خواب شروع میشود؛ خوابی که سرچشمه تغییرات اساسی در یک انسان است؛ خوابی که همسر او قبل از ازدواجشان میبیند و تحوّل عجیبی را در او ایجاد میکند.
مرتضی عبداللهی، متولد نهم اسفند ۱۳۶۶، دانشآموخته رشته مهندسی عمران بود و در چنین روزی در سال ۱۳۹۶ در منطقه بوکمال سوریه به شهادت رسید. به مناسبت سالروز شهادت این مدافع حرم به مرور بخش هایی از این کتاب می پردازیم:
کتابی با ۸۰ نکته اخلاقی
این کتاب صرفاً داستانی برای خواندن و گذشتن نیست؛ درسنامه شهیدی والا مقام برای پیدا کردن راه است. این شهدا چراغ راه هستند و به عنوان یک الگوی موفق، زندگی دینمدانه را به ما نشان میدهند. درخواستم به عنوان نویسنده کتاب از همه شما خوانندگان عزیز این است که بعد از مطالعه کتاب، دوباره کتاب را با این نگاه تورق کنید که فهرستی از درسهای شهید را برای زندگیتان داشته باشید. بیش از ۸۰ نکته اخلاقی در دل این داستان گنجانده شده که اگر ما به مرور بتوانیم این نکات را در زندگی خودمان به کار بندیم، شاید بتوانیم مثل این شهدا عاقبت به خیر و سعادتمند شویم.(صفحه ۸)
جنگ کجا بود؟
خیلی برایم جالب بود که پسری با ۲۰ سال سن، اینقدر اعتماد به نفس دارد که خودش شروع به صحبت کند. از سن و رشته تحصیلی و دانشگاهش گفت و این که هنوز سربازی نرفته، اما قول میدهد مرد زندگی باشد و تمام سعیش را برای ساختن یک زندگی خوب انجام بدهد. بعد هم گفت که در مورد شغل نمیداند که در آینده چه پیش آید. اداری باشد یا غیر اداری، هرجایی که باشد، هدفش خدمت به اسلام است. در ادامه هم گفت «اگر شرایط جنگ و جهاد هر کجا پیش بیاد، من حتماً برای جهاد میرم!»
تقریباً همه خانواده ما دُورِ سرشان پر شده بود از علامت تعجب؛ من بیشتر از بقیه. اصلاً نمیتوانستم منظور آقا مرتضی را بفهمم یا تشخیص بدهم که در ذهنش چه میگذرد یا این که این حرفها چه ربطی به شروع زندگی دارد. سال ۱۳۸۷ جنگ کجا بود؟! از نظر من حرفهایش خیلی خندهدار بود. احساس میکردم او در حال و هوای فیلمهای سینمایی دوران دفاع مقدس یا احتمالاً خاطراتی که از پدرش شنیده، باقی مانده. (صفحه ۲۶)
جایزهای برای حجاب برتر
وقتی رفته بودیم جواب آزمایش خون را بگیریم، مسئول جوابدهی گفت چند دقیقهای بنشینیم تا جواب آماده شود. روی صندلیها نشسته بودیم که گفتم از فرصت استفاده کنم و برای همین از مرتضی پرسیدم «راستش رو بگو؛ اولین بار من رو کجا دیده بودی؟» گفت «فرودگاه! روزی که سجاد از روسیه برگشته بود، بین اون همه فامیل و دوست و آشنا که اومده بودن برای استقبال، فقط یه نفر چادر داشت.» گفتم «اون هم من بودم!» گفت «خب من با سجاد ندار بودم. ازش پرسیدم شما که توی فامیل، دختر چادری نداشتین! اون خانم چادریه کیه؟ گفت دختر عممه دیگه. من از همون جا آمارت رو گرفتم و فهمیدم که دختر درس خونی هستی، پشتکار داری. احساس کردم اون چیزی هستی که من دنبالشم. مامان رو راضی کردم زنگ بزنه خونتون.» اون موقع فکر کنم من چند ماه بود که چادری شده بودم. نمیدونم چرا احساس میکنم اومدن تو توی زندگیم جایزه همون چادری شدنمه. (صفحه ۳۹)
۱۰۰ شاخه گل نرگس
قرار بود برای شب به خانه مادرم برویم ولی مرتضی مسیر همیشگی را نرفت. جوری که از همان پشت موتور صدایم را بشنود، پرسیدم «مرتضی! مطمئنی داری درست میری؟ باید بریم خونه ماماناینا. منتظرن.» گفت «میدونم ولی قبلش میخوام یه جایی ببرمت.» گفتم کجا که گفت «مگه من تا حالا جای بد هم تو رو بردهم؟» راست میگفت انتخابهایش توی تفریح و خوشگذرانی حرف نداشت. طولی نکشید که مرتضی جلوی یک گل فروشی خیلی بزرگ نگه داشت. من را بُرد جلوی ویترین مغازه و بعد خیلی جدی با انگشت یک دسته گل نرگس بزرگ نشانم داد و گفت «اون گلها رو میبینی؟» گفتم «وای مرتضی! چقدر قشنگه. آدم میبینه روحش تازه میشه».
مرتضی در حالی که شرمندگی از صدایش میبارید، گفت «میدونم گل نرگس دوست داری؛ ولی واقعیتش الان وضعیت مالی اجازه نمیده بخوام برات گل نرگس بخرم. آوردمت اینجا که بگم حواسم هست فصل گل نرگس شده و تو هم خیلی دوست داری. انشاءلله دعا کن اوضاع بهتر بشه، همون شاخههای گل نرگس رو برات میگیرم.» به حدی از این توجه و ابراز محبت مرتضی کپ کردم که زبانم بند آمده بود. فقط توانستم بگویم «همین که حواست بهم هست، خودش اندازه صد تا شاخه گل نرگس میارزه. (۱۱۸ و ۱۱۹)
قرارگاه سازندگی یا نیروی قدس؟
شام را که خوردیم دوباره بحث آن روزهای خانه ما شروع شد؛ نیروی قدس سپاه. با این که مرتضی به واسطه رشته عمرانی که خوانده بود، موقعیتهای شغلی مناسبی حتی در شهرداری داشت، دلش پیش نیروی قدس گیر کرده بود؛ به خصوص از وقتی ماجرای داعش و سوریه شروع شد، نیروی قدس و حاج قاسم سلیمانی شده بودند عشق مرتضی. روحیات خودش هم به پشت میزنشینی و انجام کارهای روزمره اداری نمیخورد. از صحبتهایش اینطور برداشت میکردم که بیشتر برای این دوست دارد به نیروی قدس برود که حس میکرد آنجا اثرگذاری بیشتری برای اسلام دارد. جایی برای ماموریتهای خطرناک و غیرممکنی که باید ممکن بشود. تصورش این بود که نیروی قدس در نوک پیکان اثرگذاری در دفاع از مظلوم است و مرتضی هم که سرش درد میکرد برای گرفتن حق مظلوم. (صفحه ۱۴۸)
فکر رفتن به نیروی قدس سپاه شده بود ذکر روز و شب مرتضی. چندین ماه به هر دری زد تا وارد نیروی قدس بشود. هرچه تلاش میکرد، به در بسته میخورد. بعد از دیدن رزومه و تحصیلات و سوابقش در رشته عمران گفته بودن تو به درد کارهای عمرانی و سازندگی میخوری و باید بروی قرارگاه سازندگی خاتم، نه نیروی قدس. مرتضی دستبردار نبود. هم از کارگزینی پیگیر بود، هم تلاش میکرد با هزینههای شخصی دورههای مختلف نظامی که فکر میکرد به درد عضویت در نیروی قدس بخورد را بگذراند و مدرک مربیگری بگیرد. از راپل گرفته تا غواصی و تیراندازی. حتی به فکر بود که دوره پرواز ببیند و چتر شخصی بخرد. (صفحه ۱۵۰)
همسر سوریهشناس
درست از لحظه اعزام به سوریه، کارم شده بود وبگردی و عضو شدن در هر کانالی که مرتبط با جنگ سوریه بود. خبری نبود که از زیر دستم در برود. روزهای اول حتی به ما نمیگفت که دقیقاً در کدام منطقه است تا من به جای کل سوریه، فقط خبرهای همان نقطه را دنبال کنم. آنقدر نقشه سوریه و اخبارش را بالاپایین کرده بودم که سوریهشناس شده بودم. در تماسهای اولمان، نمیدانستم باید چطور سوالاتم را مطرح کنم که هم مرتضی منظورم را متوجه شود و هم بتواند راحت جوابم را بدهد. پرسیدم «کلاسهاتون شروع شده؟» انتظار داشتم مرتضی متوجه بشود منظورم این است که با دشمن درگیر شدهاید یا نه. جالب این بود که مرتضی خیلی زود منظورم را متوجه میشد و جواب میداد. بعد گفتم «بارون زیاد میآد؟» منظورم این بود که تیر و ترکش زیاد است یا نه. مرتضی گفت «نه؛ هنوز بارون نیومده. فعلاً هوا آفتابیه». (صفحه ۱۸۵)
شرمنده مزار مخفی حضرت زهرا(س)
بین تابلوهای شهدا، عکسهایشان را نگاه میکردم و تک تک برایشان فاتحه میخواندم که به یک عکس عجیب رسیدم. به مرتضی گفتم «عکس شهید امرایی رو دیدی؟ چقدر شبیه خودته!» گفت «علی آقا از شهدای مدافع حرم نیروی قدس سپاهه. توی خیلی از عکسها قد و قواره و کشیدگیهای چهرهاش شبیه منه. برای همین، توی اداره خیلیها من رو با این شهید اشتباه میگیرن. چند بار بعضی از دوستهای شهید من را از دور دیده بودن، چشماشون گرد شده بود. فکر کرده بودن شهید برگشته اداره!» گفتم «خیلی جالبه واقعاً شبیه هستیا!» گفت «خدا رو شکر حداقل قیافه من به یه دردی خورد که هرکی دید، یاد رفیق شهیدش بیفته».
سر مزار که فاتحه خواندیم. مرتضی گفت «زهرا سادات! من توی قطعه ۲۶ یه حال خاصی میشم. یه حس خوبی به این قطعه دارم. آدم میاد اینجا خیلی سبک میشه. از یه طرف علی آقا امرایی، از یه طرف شهید ابراهیم هادی، از یه طرف شهید پلارک. اگر من شهید شدم، دوست دارم مزارم توی همین قطعه باشه.» درسم را خوب یاد گرفته بودم. طبق معمول وقتی زیادی توی فاز شهادت میرفت، سعی میکردم فضا را شاد کنم. گفتم «مرتضی! بالاخره تکلیف ما را مشخص کن. یه دقیقهای میگی من دوس دارم، هیچی از پیکرم باقی نمونه، یه وقت میگی اگه شهید شدم، قطعه ۲۶ دفنم کنید. من میخوام تکلیفم رو بدونم که بالاخره همسر مفقودالاثر میشم یا همسر شهید!»
خندید و گفت «زهرا سادات! جدی میگم. من که دوست دارم از پیکرم هیچی برنگرده تا شرمنده امام حسین(ع) نباشم ولی اگه چیزی برگشت، من رو همین قطعه دفع کنید و خواهش میکنم به احترام حضرت زهرا(س) سنگ مزار هم نذارید. همین که پیکرم برگرده، به حد کافی شرمنده اهل بیت(ع) میشم. دیگه با گذاشتن سنگ مزار، منو شرمنده مزار مخفی حضرت زهرا(س) و مزار خاکی ائمه بقیع نکنید». (۲۰۶ و ۲۰۷)
دعا برای پیروزی یا شهادت
با حالت اضطرار، خسته، خاکی، پر از تشویش به حرم حضرت اباعبدالله(ع) رسیدم. خودم را با زحمت زیاد به قبه کنار ضریح رساندم. میدانستم اگر دعا کنم ردخور ندارد و مرتضی سالم پیش خودم برمیگردد اما هرچه کردم زبانم نچرخید. از روی امام حسین(ع) حیا کردم؛ آن هم امام حسینی که علی اکبر اِرباً اِرباً زیر پایش بود. علی اصغر ششماهه روی سینهاش بود و همه چیزش را فدا کرده بود. حالا من چطور میتوانستم بگویم مرتضی را سالم میخواهم. پیش خودم گفتم اگر من چنین دعایی بکنم، از این به بعد چطور میخواهم پای روضه امام حسین(ع) بنشینم. ایمان دارم یکی از جاهایی که امتحان شدم، همانجا زیر قبه بود. بند دلم پاره شد اما به امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) گفتم «نمیتونم بگم که مرتضی رو بهتون امانت دادم سالم برگردونید. من و مرتضی هر جفتمون غلام و کنیز در خونه شماییم. فقط دعا میکنم شما مدد برسونید ماموریت مرتضی با نصرت همراه بشه. حالا یا با پیروزی یا با شهادت». (صفحه ۲۲۷)
برکات خون شهید
با همه سختیها، شهادت مرتضی برکات زیادی هم داشت و هرچه زمان میگذرد، اثرگذاری خون شهید خودش را بیشتر نشان میدهد؛ خودش من را تکان داد و شهادتش، خانوادهها و اقوام را. انگار همه به نوعی در خوابی عمیق بودیم و حالا با یک شوک خیلی بد از خواب پریدهایم. خیلیها محجبه شدهاند؛ خیلی از آشنایان دور و نزدیک که تعصبی روی انقلاب یا حضرت آقا نداشتند، حالا شدهاند مرید ایشان و خودشان در فضای مجازی کلیپ صحبتهای آقا را پخش میکنند. حتی رفقای مرتضی هم که خیلی با آنها سرِ مسائل مختلف بحث میکرد، تغییر کردند و انقلابی شدند؛ رفقایی که میگفتند «ما میخواستیم با حرف، مرتضی رو بکشونیم به کانال خودمون ولی مرتضی با عملش همهمون رو به سمت خودش کشوند». (صفحه ۲۷۵)
قول مردانه مرتضی
بعد از شهادت، مرتضی مردانه روی قولش ایستاد؛ همان قولی که ساعت آخر، قبل رفتن داده بود: کوله اربعینم را کنار کوله سفر سوریه مرتضی گذاشته بودم و داشتم لباسهایش را اتو میزدم. صدایم کرد و گفت «زهرا سادات! بیا بشین باهات حرف دارم. وقتی پشت میز ناهارخوری آشپزخانه روبرویش نشستم، شروع کرد تک به تک اعضای خانواده را به من سپرد. گفت که مراقب پدرش باشم؛ چون داغ جوان سخت است. حواسم به مادرش باشد. تا جایی که میتوانم، خواهرش را کمک کنم و مواظب محمدحسین و مهدی باشم.
خانواده خودش که تمام شد، شروع کرد به سفارش اعضای خانواده خودم. تک به تک، پدر و مادر و خواهرهایم را سفارش کرد و خواست حواسم به همه باشد. به استکان چایی که جلوی دستم بود، خیره شده بودم و از شنیدن این حرفها بیاختیار اشک از چشمانم جاری بود. خیلی سعی کردم با آرامش به همه حرفهایش گوش بدهم و دائم منتظر بودم بین همه اینها که دارد سفارششان را میکند، یک حرفی، سفارشی هم برای خودم داشته باشد؛ ولی هرچه منتظر شدم، چیزی نگفت. همه را که به من سپرد از روی صندلی بلند شد. با همان چشمهای اشکبار گفتم «تو که خیلی با معرفت بودی! همه رو سپردی به من. پس من چی؟ منو به کی میسپاری؟» لبخند آرامی زد و گفت «نگران نباش. خودم هواتو دارم». (صفحه ۲۸۵)
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.









ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0